دست افتاب
خورشید
انگار که صبح امده باشد
طلوع می کند
و من هنوز در باورم
شب را زل زده بر پنجره ی اتاق می بینم
تو نیستی
و دفتر باز مانده ی خاطراتم
هی ورق می خورد
ورق می خورد
و بیهوده سیاه می شود
تو را
کجای این واژه ها پنهان کنم
که افتاب
دست به موهایت نکشد...
سلام.منون که به وبلاگم سر زدی.
وب شما هم جالبه .
خوب بفرمایید بگویید که شمارو با چه اسمی لینک کنم
سلام دوست من
ممنون لطف داری
مارو به اسم وب خودمون لینک کن
خاطرات منو دوس دخترم الیکا